به خاطر بسپاریم …
که همراهی خدا با انسان ،
مثل نفس کشیدن است …
آرام ، بی صدا ، همیشگی … !
هر که را دیدیم از مجنون و عشقش قصه گفت
کاش می گفتند،در این ره،چه بر لیلی گذشت
سکوت شب …
ستاره ها…
رخ زیبای ماه…
چقدر ارومه دلم باحضور خاطره هات…
نازنین …
هرجای این دنیا که باشی…
عطریادت…
آرامش تمام لحظه هاست…
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست ، تقدیر را باور مکن
تصویر اگر زیبا نبود ، نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن ، تصویر را باور مکن
خالق تو را شاد آفرید ، آزاد آزاد آفرید
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است ..
شکوه آرزو را
بازگو کن
ندار از هیچ کس باکی ،هراسی
به هر چیزی نمیخواهی
بگو نه
اگر راه رهایی زیر سنگ است
تمام کوه ها را زیرو رو کن
وگر بشکست جام آرزویت
تلاطمهای دریا را
سبو کن.
چه سرسبز ،چه سرشارند! آنان که اگر رنجی آشکار و نهان دارند
توان آن نیز دارند کز زیر آوار سر برآرند با بانگ بلند گویند
من هستم! من هستم ؛ کز زیبایی رنگ ها و آهنگ های جهان سرمستم.
آموخته ام که خدا عشق است وعشق تنها خداست
آموخته ام که وقتی ناامید می شوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار می کشددوباره به رحمتش امیدوار شوم
آموخته ام اگر تاکنون به آنچه می خواستم نرسیدم خدا بهترینش رو برای من در نظر گرفته
آموخته ام که زندگی سخت است ولی من از او سخت ترم…………
اين صبح ، اين نسيم
اين سفرهي مهيا شدهي سبز
اين من و اين تو ، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند
يکي شدند و يگانه
تو از آن سو آمدي و او از سوي ما آمد ، آمدي و آمديم
اول فقط يک دل بود
يک هواي نشستن و گفتن
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن
يک هنوز با هم ساده
رفتيم و نشستيم ، خوانديم و گريستيم
بعد يکصدا شديم
هم آواز و هم بغض و هم گريه
همنفس براي باز تا هميشه با هم بودن
براي يک قدمزدن رفيقانه
راي يک سلام نگفته ، براي يک خلوت دلخاص ، براي يک دلِ سير گريه کردن
براي همسفر هميشهي عشق ، باران
باري اي عشق ، اکنون و اينجا ، هواي هميشهات را نميخواهم
نشاني خانهات کجاست ؟
من یقین دارم که برگ کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ!
آدمی هم مثل برگ، میتواند زیست بی تشویش مرگ..
گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را
می تواند یافت لطف:
*هرچه بادا باد را*
گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام، قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری، دلی می شکند و…
مراقب بعضی "یک" ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند