پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل،
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم،
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم،
تا دریابم،شگفتی کنم،باز شناسم
که می توانم باشم، که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود،
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم…
زندگی خیلی کوتاه است
قوانین را کنار بگذار
بدی ها را ببخش
آهسته و طولانی ببوس
یک عاشقِ واقعی باش
تا می توانی بخند
و هیچ وقت از چیزی که بر روی لبانت خنده نشانده
پشیمان نشو
زندگی، هدیهایست كه من،
هر بامداد كه از خواب برمیخیزم، روبانهای دُور آن را به آرامی باز میكنم.
گاهی لبخند زدن هم شهامت میخواهد..
گاهی سرد هستی…
ولی با شهامت به گرمی لبخند میزنی
آنقدر دوستت دارم كه هر چه بخواهي همان را بخواهم..
اگر بروي شادم
اگر بماني شادتر …
تو را شادتر مي خواهم بي من يا با من ..
بي من اگر شادتر باشي كمي، فقط كمي ناشادم…
و اين همان عشق است و عشق همين تفاوت هاست …
همين تفاوت ها كه به مويي بسته است و چه بهتر كه به موي تو بسته باشد…
خواستن تو تنها يك مرز دارد و آن نخواستن توست…
و تنها يك مرز ديگر و آن آزادي توست …
تو را آزاد مي خواهم!!!
روزهایی هست که باید زیرش خط کشید تا به چشمت بیاید
روزهایی که وقتی روزهای دیگرت از دست میرود
بتوانی راحت پیدایش کنی و با مرورش دلت گرم شود.
روزهایی که باید ازش چند کپی گرفت
و در چند پوشه و چند کشو و لای کتابهای دیگر پنهانش کرد.
روزهایی که باید از روش نوشت و مثل تکه شعری از سعدی چسباند به در یخچال
روزهایی که باید باهاش عکس یادگاری گرفت و زیرش را حتما حتما تاریخ زد
که وقتی آلبوم را ورق میزنی یکدفعه تو را ببرد به روزگار سپریشده
روزهایی که دل را قرص میکند.
روزهایی که تو در آن میخندی،
در شهر من ، روزهایی برای روزهای مبادا ….
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ،
که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند .
و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .
از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .
هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .
هنر نبودن دیگری
گمشده این نسل،اعتماد است نه اعتقاد
اما افسوس
نه بر اعتماد ،اعتقادیست
و نه بر اعتقاد، اعتماد
در کودکی از تکلیـــف می ترسیدیم
و اکنـــون از بلاتکلیفی…
کتاب زنــــــدگی چاپ دوم ندارد،
پـس تا می شود عاشـــقانه زندگی کنیـــــــم…
کلبه ای میسازم
پشت تنهایی شب
زیر این سقف کبود
که به زیبایی پرواز کبوتر باشد
چهارچوبش از عشق
سقفش از عطر بهار
رنگ دیوار اتاقش از آب
پنجره ای از نور
پرده اش از گل یاس
عکس لبخند تو را میکوبم روی دیوار حیاط.
تا که هر صبح اقاقی ها را از تو سرشار کنم
همه دلخوشی ام بودن توست
و چراغ شب تنهاییم نور چشمان توست
کاشکی در سبد احساسم شاخه ای مریم بود
عطر آ؛ن را با عشق توشه راه گل قاصدکی میکردم
که به تنهایی تو سر بزند
تو به من نزدیکی و خودت میدانی
شبنم یخ زده چشمانم در زمستان سکوت
گرمی دست تو را می طلبد