در پهنه ی دشت رهنوردی پیداست
اندر پی آن قافله گردی پیداست
فریاد زدم دوباره دیداری هست؟!
در چشم ستاره اشکه سردی پیداست…
لحظات را طي کرديم تا به خوشبختي برسيم
اما وقتي رسيديم فهميديم خوشبختي همان لحظات بود
از خانه ات بیرون بیا تا حس خوب زندگی
برگرد تا کاشانه ات با حس خوب زندگی
با هر تپش با هر نفس با هر قدم با هر نگاه
عاشق شدن را لمس کن بی ذره ای حس گناه
روا پرور بود
خرم بهاری
که گیری پای سروی
دست یاری
وگر یاری نداری لاله رخسار
بود یکسان به چشمت لاله و خار
چمن بی همنشین زندان جان است
صفای بوستان در دوستان است
غمی در سایه جانان نداری
وگر جان نداری . جان نداری
بهار عاشقان
رخسار یار است
که هر جا نو گلی باشد بهار است
لبت نـه گوید و پیداست مـیگـوید دلـت آری
که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری
دلت مــــیآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمیرنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من
مبادا لحـــــظهای حتــــی مرا اینگونــه پنداری
ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
بـــه شرطی کـــــــه مرا در آرزوی خویش نگذاری
چــــــه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقـــی میکند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگـــــر چــــه بر صدایش زخمـــها زد تیـــــــغ تاتاری
خدا تلفن ندارد، اما من با او صحبت میکنم
فیسبوک ندارد، اما من دوست او هستم
توییتر ندارد، اما من او را دنبال میکنم…
با خدا دعوا کردم با هم قهر کردیم فکر کردم دیگه دوستم نداره
رفتم تو رختخواب چند قطره اشک ریختم و خوابم برد
صبح که بیدار شدم مامانم گفت نمیدونی از دیشب تا صبح چه بارونی میومد…
لازم نیست یکدیگر را(تحمل)کنیم،
کافیست همدیگر را(قضاوت)نکنیم.
لازم نیست برای(شادکردن)یکدیگر تلاش کنیم، کافیست بهم(آزار)نرسانیم.
لازم نیست دیگران را(اصلاح) کنیم،
کافیست به(عیوب)خود بنگریم.
حتی لازم نیست یکدیگر را(دوست)داشته باشیم، فقط کافیست(دشمن)هم نباشیم.
آری، در کنار هم شاد بودن و با آرامش زیستن، سخت ساده است..!
گاه می اندیشم …
چندان مهم نیست اگر ،
هیچ از دنیا نداشته باشم !
همین مرا بس …
که کوچه ای داشته باشم و باران
و انسان هایی در زندگیم باشند ،
که زلال تر از باران هستند …
می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت
مانند آشنای غریبه در این جهان
جز مرز های بسته ی خود کشوری نداشت
گفتم بمان که دولت عشق است بودنت
اما توجهی به چنین دلبری نداشت
وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید
آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت
من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه …
بال و پر رها شده ی دیگری نداشت
یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفت
وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت
آتش گرفت هیزم چشم ترم ولی
انگار- هیچ- نیت ِ افسونگری نداشت
شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد
آدم ولی دوباره دل ِ کافری نداشت
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است