این سماور جوش است پس چرا میگفتی دیگر این خاموش است؟
باز لبخند بزن قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن مهربانی دَم کن
بعد بگذار که آرام آرام چایِ تو دم بکشد
شعلهاش را کم کن
دستهایت سینی نقرهی نور
اشکهایم استكانهای بلور
کاش استکانهایم را توی سینی خودت میچیدی
کاشکی اشک مرا میدیدی
خندههایت قند است چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز توی فنجانِ دلم چایی داغ بریز
آیا می دانید تاثیر جمله
" این مکان مجهز به دوربین مدار بسته است"
به مراتب بیشتر از جمله
" عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید."
می باشد!
خدایا ما را ببخش
آدمیزاد….
غرورش را خیلی دوست دارد،
اگر داشته باشد،
آن را از او نگیرید…
حتی به امانت نبرید…
ضربه ای هم نزنیدش،
چه رسد به شکستن یا له کردن!
آدمی غرورش را خیلی زیاد، شاید بیشتر از تمام داشته هایش، دوست
می دارد؛
حالا ببین اگر خودش، غرورش را به خاطر تو، نادیده بگیرد، چه قدر
دوستت دارد!
و این را بفهم آدمیزاد!
هیچ بارانی نمیبارد مگر صفا دهد.
هیچ گلی جوانه نمیزند مگر هدیه شود.
هیچ خاطره ای زنده نمیماند مگر شیرین باشد.
هیچ لبخندی نیست مگر شادی بیاورد.
وهیچ بهاری نمیاید مگر سال دیگری در پیش باشد.
پس بگذار باران شوق بر زندگی ات ببارد تا روحت را صفا دهد.
گلهای عشق در دلت جوانه زنند تا انهارا به دیگران هدیه کنی .خاطراتت قشنگ باشند تا همواره بیادشان بیاوری.
لبخند بر لبانت نقش بندد تا شادی را بیفشانی.
و بهار بیاید تا بدانی باز هم فر صت بودن هست……
تقدیم به بچه های فلسطین
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای ! جنگل را بیابان میکنند !
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نا مردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور٬
صحبت از مرگ محبت٬ مرگ عشق٬
گفتگو از مرگ انسانیت است
دعا میکنم :
زیر این سقف بلند ، روی دامان زمین ، هرکجا خسته شدی ، یا که پرغصه شدی ، دستی از غیب به دادت برسد .
و چه زیباست که آن دست خدا باشد و بس وزندگی را دوست بداری با لبخندی زیبا به زندگی به اطرافیانت آرامش ببخشی
ما نه آنیم که در بازی تکراری این چرخ فلک
هر که از دیده ما رفت ز خاطر ببریم
یا که چون فصل خزان آمد و گُل رفت به خواب
دل به عشق دگری داده ز آنجا برویم
وسعت دیده ما خاک قدمهای تو بود
خاک زیر قدمت را به دو دنیا بخریم . . .
مهلت ما اندك است و عمر ما بسيار نيست
در چنين فرصت مرا با زندگي پيكار نيست
سهم ما جز دامني گل نيست از گلزار عمر
يار بسيار است اما مهلت ديدار نيست
آب و رنگ زندگي زيباست در قصر خيال
جلوه ي اين نقش جز بر پرده ي پندار نيست
كام دولت را ز آغوش سحر بايد گرفت
مرغ شب گويد كه بخت خفتگان بيدار نيست
با نسيم عشق باغ زندگي را تازه دار
ورنه كار روزگار كهنه جز تكرار نيست
طوری لبخند بزنید که گویی:
هرگز گریه نکرده اید
طوری بجنگید که گویی:
هرگز شکست نخورده اید
طوری عشق بورزید که گویید:
هرگز قلبتان نشکسته
طوری زندگی کنید که گویی:
آخرین روز عمرتان است
یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه؛
یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت؛
افسانه ی زندگی چنین است عزیز؛
در سایه ی کوه باید از دشت گذشت …