" زن"
ای زن ، ای نازنینی که در ایام راحت و آرامش
محجوب و ناز آلود و مردد و شرم اندود می نمایی
و چون سایه های بید، رقصان و سبکسار
هر دم به رنگی و طرحی جلوه می کنی
شگفتا از تو که وقتی دشواری های جانکاه و غصه های روح فرسا
پیشانی ما مردان را پیچ در پیچ و گره در گره می کند
در آن هنگام تو چون فرشته ای چابک و چیره دست
گستاخ و بی هراس به فریاد می رسی.
این که می بینی ، قلب نیست
بادکنک کوچک قرمز رنگی ست
که انتهای نخش
به انگشتان تو گره خورده است
.
.
.
رهایش مکن !
صدای آهسته ای ….نجوای گوشم شد …
کوتاه بود …..اما بلند ….
به سان یک کلمه ….یک کتاب !
تنم لرزید….و قلبم دوید
سلامی گفت …!
نه هیچ سخنی …نه هیچ کلمه ای …یا جمله ای!
پس چرا سستم کرد….؟
زیبا بود …پراز حیات .ونشاط…
کاش از آن من بود او !!!!!!!!!!
پرندگان ماه مهر را دوست دارم
که هرجا دلخواه آنهاست سفر میکنند
و از ته مانده ی بادام و انجیر باغ،
در چمدانهای خویش توشه بر میگیرند.
من نیز.
دوست دارم چون پرندگان ماه مهر باشم
دوست دارم چون پرندگان مهر راه گم کنم.
گاه و بیگاه،
گم شدن زیباست.
میخواهم دنبال وطنی تازه باشم.
از صدایم, از زبانم؛
از القاب و عنوانهایم؛
چون عطر گلستانها فرار کنم
میخواهم از مشرق زمین فرار کنم
میخواهم چون پرندگان ماه مهر عشق بورزم.
گم شدن زیباست
آري آري زندگي زيباست
زندگي ، آتشگهي ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر كران پيداست
ور نه خاموش است و خاموشي گناه ماست
روی هر پله که باشی خدا یک پله بالاتر است…
نه بخاطر آنکه خداست…
بخاطر آنکه دست تو را بگیرد.
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل ومل است ویاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
افسوس آن زمانی که باید دوست بداریم، کوتاهی می کنیم…
آن زمانی که دوستمان دارند لجبازی می کنیم…
و بعد برای آنچه از دست داده ایم بی قراری می کنیم…
در نهان به آنان دل می بندیم که دوستمان ندارند…
و در آشکارا از آنان که دوستمان دارند غافلیم…
شاید
این است
دلیل تنهایی ما…!
یادمان باشد به دل کوزه ی آب،که بدان سنگ شکست . . .
بستی از روی محبت بزنیم!!
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند . . .
آبرویش نرود . . . !
یادمان باشد فردا,ناز گل را بکشیم . . .
حق به شب بو بدهیم . . .
و نخندیم دگر به ترکهای دل هر گلدان . . . !!
و به انگشت نخی خواهیم بست، تا فراموش نگردد فردا…!
زندگی شیرین است!
زندگی باید کرد . . .
و بدانم که شبی، خواهم رفت . . . !!!!!!!!
و شبی هست که نباشد پس از آن، فردایی . . . !!!!
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور
مثلِ خواب دمِ صبح
و چنان بی تابم
که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت
بروم تا سرِ کوه
دورها آواییست که مرا می خواند…