یکی از خوشبختی های ریز ریز اینه که
غرق خاطراتت بشی و
وقتی به خودت میای
می بینی یه لبخند روی لب هات نشسته!
قـــــطـره هـــای کــــوچـک آب
اقـــــیـانــــوس بــــزرگ را مـــی ســازنـــد
دانـــــه هـــای کــــوچــک شـــن
ســــاحــل زیــــبـا را
لـــــحـظه هـــای کـــــوتاه شـــــایـــد بـــی ارزش بــــه نــــظـر بــــرســـنـد ، اما …
گاهی ارزش داره از همه چیزت بگذری
تا لبخند رو به لبای یکی هدیه کنی
گاهی میتونی با یه کار کوچیک همون لبخند رو بکاری رو لباش
گاهی مهم اینه که بخوای بخندونی
اون وقت خدا هم میخنده
گاهی از خودت بگذر … فقط گاهی …
زندگی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست
در مسیرش هر چه نا زیباست آن تدبیر ماست
زندگی آب روانیست و روان میگذرد…
آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد
زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازیِ این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پُر مهرِ نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم…
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق مرا - خوب ترینم - کافیست…
در كتاب چار فصل زندگي
صفحه ها پشت سرِ هم مي روند
هر يك از اين صفحه ها، يك لحظه اند
لحظه ها با شادي و غم مي روند…
گريه، دل را آبياري مي كند
خنده، يعني اين كه دل ها زنده است…
زندگي، تركيب شادي با غم است
دوست مي دارم من اين پيوند را
گر چه مي گويند: شادي بهتر است
دوست دارم گريه با لبخند را
"قیصر امین پور"
دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هرروز برای دلم مشتری آمد و رفت
وهی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشانکرد
دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چه دیوار هایش سیاه است.
یکی گفت چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم.
"عرفان نظرآهاری"
زندگی خواب لطیفی است که گل می بیند
اضطراب و هیجانی است که انسان دارد
زندگی کلبه ی دنجی است که در نقشه خود
دو سه تا پنجره رو به خیابان دارد
گاه با خنده عجین است و گهی با گریه
… گاه خشک است و گهی شر شر باران دارد
زندگی مرد بزرگی است که در بستر مرگ
به شفابخشی یک معجزه ایمان دارد
زندگی حالت بارانی چشمان تو است
که در ان قوس و قزح های فراوان دارد
زندگی ان گل سرخی است که تو می بویی
یک سراغاز قشنگی است که پایان دارد
ذهنِ ما باغچه است
گل در آن باید کاشت…
گل بکاریم بیا
تا مجالِ علفِ هرز فراهم نشود
بی گل آراییِ ذهن
نازنین
هرگز آدم، آدم نشود…